درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

درسای 50 روزه ....

سلام... خیلی وقته که دلمون می خواد آپ کنیم اما نمیشه.. خوب می پرسید چرا؟ معلومه این روزا من کلی وقت مامان را می گیرم... خوابیدن را که اصلا دوست ندارم... حالا با نشستن تا چند دقیقه کنار میام... وقتی هم خوابم بیاد باید تکون تکونم بدن دختر زرنگی هستم خیلی کم می خوابم بیشترم سعی می کنم وقتی شیر می خورم بخوابم که مامان دلتنگ نشه تو سی و سه روزگیم برای اولین بار برای مامان آغون گفتم... مامان کلی ذوق زده شد و هی قربون صدقه ام می رفت از جغجغه های رنگیم خیلی خوشم میاد.. وقتی بابا جلوی چشمم تکونشون میده با چشم دنبالشون می کنم.. چند روز پیش در پی اعتراض مامان و بابا به کم خوابی من و گله و شکایت از اینکه براشون وقت سرخ...
21 دی 1391

بابایی تولدت مبارک

در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست     15 دی تولد باباییم بود.... من و مامان با یک روز تاخیر تولدش را جشن گرفتیم.... البته میشه گفت تولدش را به میلادی جشن گرفتیم... امروز که تا ساعت چهار مامان مشغول رسیدن به اوامر بنده بود... حتی وقتی هم می خوابیدم نمی تونست منو بذاره و بره .... آخه یکم بعدش گریه می کردم و می خواستم روی پای مامان باشم... مامان هم که دلش نمی خواست بابا حس کنه حض...
17 دی 1391

تولد یک ماهگی ناناز خانوم...

چند وقت پیش من یک ماهه شدم... مامان می خواست برام کیک بخره و جشن بگیریم.. از اونجا که تولد یکسالگی دایی جون هم بود... تولد یک ماهگی من هم همون روز گرفته شد.... که البته به خاطر مریضیم بی حال بودم و چرت می زدم دایی کوچولوی نازم تولدت مبارک باشه.... برای تبریک به دایی جون برید اینجا اینم عکسهای تولد یک ماهگی من... ولم نکنی خیلی خوابم میاد                   ...
11 دی 1391

با درسا تا 30 روزگی...

سلام... خوبید؟ من که خوب نیستم... چند روزیه که منیض شدم... اولش مامان فکر کرد سرما خوردم.. و کلی از دست خودش ناراحت شد که مراقبم نبوده... دیگه نمی دونم مراقبت از نظر مامان یعنی چی؟!!! اینهمه لباس تنم می کنه... تو خونه کلاه سرم می کنه... بیرونم که کم می ریم وقتی هم که میریم با پتو حسابی می پیچتم اما بازم من منیض شدم... اکثر اوقات که چشمم سرما خورده و دور و برش کثیف میشه.. خلاصه رفتیم دکتر و آقای دکتر تجویز کرد که حساسیت دارم... یه شربتم بهم داد... که چون روش نوشته بود شش ماه به بالا.. مامان و بابا ترسیدن بهم بدن... رفتیم یه دکتر دیگه.... اون گفت یه جورایی حساسیته ولی نیازی به دارو نیست... فقط باید مراقب ب...
5 دی 1391

درسا و دایی کوچولو......

سلام.... امروز می خوام از دایی کوچولوم بگم... شش روز بعد از به دنیا اومدنم یازده ماهه شد.... وقتی تو شکم مامانی بودم لگدهاشو زیاد حس می کردم چیزی که برای من عجیبه این حس علاقه داییه!!!! اینکه دایی از کجا می فهمه که من خواهرزادشم..... چرا بقیه نی نی ها را کتک می زنه و من را می بوسه؟! چند روز پیش که خونه مامانی بودم سوار تاب تاب دایی شدم... تازه داشتم کیف می کردم و واسه خودم تاب بازی می کردم که.... دایی به نشانه اعتراض گفت: داب داب ....من...(تاب تابِ من) و مامان هم که دلش طاقت نیاورد دایی گریه کنه من را ببل کرد یکم که گذشت من را گذاشتن تو ببل دایی جون ... اونم کلی ابراز علاقه کرد و هی بهم می گفت... ن ِ نِ .... ...
1 دی 1391
1